(1)
طبق تقویم بخواهی بگویی 40 روز، واقعیاش را بخواهی بدانی، کمتر از 15 روز، خرداد را که دیگر نمیشود بهار حساب کرد، میشود؟ بشود هم همان یک هفته ده روز اولش است. بعد تابستان میشود و هر روز و شب قرار است خورشید، زمین خدا را داغ کند.
این است که دستهی چتر را در دستم فشار میدهم و به خود میگویم: «بگذار ببارد، اگر باران است بگذار ببارد.» چتر را باز نمیکنم. اجازه میدهم باران، نگاهم کند و بهرویم ببارد...
باران است، آب است که از آسمان برایم آمده، حیف است چترم را بهرویش بگیرم، حیف است خودم را از این بارش نرم و ابریشمی محروم کنم. فکر میکنم کاش برای بارشهای دیگر چتری داشتم.
(2)
چتر میخواهم... چتر میخواهم چون آنچه میبارد باران نیست. قطره قطره میآید. آرام آرام فرود میآید. من را به خودش آغشته میکند، اما باران نیست. قطرههای درشت و سنگین ناامیدی است که از آسمان به رویم میبارد، هر قطرهاش که به زمین میرسد، خطی بیرنگ از زمین تا آسمان خدا را پشت سر خود باقی میگذارد.
ناامیدی که میبارد، آسمانم راه راه میشود، نیمهای آبی، نیمهای بیرنگ. انگار یک نقاشی که کودکی رنگش کرده است و گُله گُله، رنگ کمآورده و از آسمان یک دست آبی، یک نقاشی درهمِ نامفهوم ساخته که هیچ برایم خوشی نمیآورد. آسمان، وقت بارش ناامیدی سوغاتی ندارد، لبخند ندارد، گرما ندارد.
به من چتری بده، ای تو که گلهای امید را کاشتهای! این قطرههای سنگین و کدر ناامیدی را دوست ندارم. به من چتری بده، بزرگ و پهناور که زیر سایهی چترت امید گل بدهد که دستهای رخوتآلود و کرخت ناامیدی، به آن نرسد که از باران یأس، چیزی برآن نپاشد که آلودهی بیرنگی نباشد.
(3)
میبارد... عظیم و مفصل و سنگین میبارد، اما هیچ شبیه باران نیست، گلولههای آتش است که از آسمان میبارد، و من دربهدر به دنبال چتر میگردم.
زیر گلولههای آتشین خشم، جز چتری که تو ساخته باشی، کدام پناهگاه میتواند زندگیام را نجات دهد؟ قطرههای خشم، آتشین و سوزان، به زمین که میرسند، خطی سرخ و داغ را پشت سر خود، از زمین به آسمان باقی میگذارند. آسمانم، به وقت بارش خشم، رفته رفته سرخ میشود، شبیه تابهی سوزانی که خورشید، لکهی کوچکی از آن است. روی زمین، گُلههای آتش، شبیه گلهای گوشتخوار، به جانم میافتند.
وقت بارش قطرههای خشم، چتر تو را اگر همراه نداشته باشم، یکپارچه آتش خواهم شد. قطرههای خشم، روی سرم مینشینند. آنوقت است که خودم گلولهی آتش میشوم، میسوزم و میسوزانم. هر قدمی که برمیدارم، گلها از آتشم خاکستر میشوند و از درختها جز زغال چیزی نمیماند.
چتری به من بده از جنس رودخانه، سرد و آرام که قطرههای خشم را بغل کند، آرامشان کند و بعد آرام آرام از دو سوی چتر به زمین بریزند، بیاینکه کسی یا چیزی را بسوزانند یا خود بسوزند.
چتری به من بده، که نسوزم!
(4)
چتری میخواهم برای پناه گرفتن از بارش باران. چتری میخواهم از جنس باران. چتری که زیر سایهاش، خیس و نرم و شاد، قدم بردارم. چتری که خنک باشد، خنکم کند، ترس را و خشم را و ناامیدی را از من دور کند تا سبک و خوش، قدم بردارم و چتر به دست، همراه با شاعر، زیرلب زمزمه کنم:
در سمت توام
دلم باران، دستم باران
دهانم باران، چشمم باران
روزم را با بندگی تو پاگشا میکنم...
هر اذانی که میوزد پنجرهها باز میشوند
یاد تو کوران میکند ...
هر اسم تو را که صدا میزنم،
ماه در دهانم هزار تکه میشود...*
----------------------------------------------------
* سطرهایی از شعرمحمد صالحعلا